مائده نوشت:
امروزصبح ساعت 6بهش زنگیدم 1 بوق خوردبعدج تندی1خانم ب نسبت محترمی
گفتج مشترک موردنظرتودسترس نیست
منم ازرونرفتم2باره زنگیدم
این دفعه پروپروبرگشت گفت مشترکت خاموشه دلموشکستش
اخه قراربودخودش ساعت6بزنگه! بازازرونرفتموساعت8تک زدم ایدفه روشن بود
وبعدج خودج زنگید،وبعداز1ماه همش5مین باهم حرفیدیم
. اخه اقایی گفتش کاردارم سرم شلوغه ساعت11تک بزن خودم میزنگم! بعدم خدانگداری کردیم
وای نشدجلوخودموبگیرم و9:30اس دادم:
اقایی میشه موهاموکوتاه کنم؟
اقایی:نه بلندبهتره نفسم.
من:باھشھ عزیزم.
اقایی:دوست دارم
من: مهنم دوستدارم
خلاصه ساعت11باززنگیدم بعدج خودج زنگید
اما رفت روپیغام گیر وپیام گذاش سفیدبرفی جونم سرم شلوغه شب میزنگم
منم تا بعدازظهرکلی پیام رو گوش دادم
اقایی بازم زنکید قربونش بشم تا ببینه معدم بهتره یانه اما... ییهو شارژش تهیدو دیگه خبری نشد ازش
سرمه نوشت:
وااااااااااااای دل سرمه واسه اقاش تنگ شده!!!
خدایا دوسش دارم خیلی بیشتر همیشه....
واسم نگهش دار...
عااااااااااااااااااااااشقتم محمدم!
واهییییی مائده عاچق این عکسست
دخمله منم پهسره هم مسعود جونیمه!!!!خخخخخ
واهی خداهیا چقده دلم واسش تنگگگگگگ جده است خوج ب حال سرمه!
وقتی مرادر آغوش می گرفت چشمانش را می بست...
نمی دانم از عشق زیادش بود...
یاخود رادرآغوش دیگری تصور می کرد...